ممنون بابت حمایت ها💛🥺
_فهمیدین؟دیگه تکرار نمیکنم _چشم رئیس. _خوبه حالا برین یادتون باشه زنده میخوامش _چشم. از ساختمان مرکزی خارج شدن... ___ هوسوک حالا دیگه حالش کاملا خوب شده بود و به خاطر انجام کار هاش از کوک کمک نمیگرفت باهم میرفتن شرکت و تا زمانی که هوسوک خونش رو به ی مکان دیگه منتقل کنه توی خونه کوک به سر میبرد همه چی عادی بود تا اینکه پیام عجیبی از طرف یونگی براش ارسال شد اون روز توی ماشین کوک داشتن به طرف خونه حرکت میکردم متن پیام اینطور بود:((سلام هوسوک هرجا که هستی از اونجا دور شو اگ خونه ای برو خارج شهر و اگ خارج از شهری ی جای مطمئن مخفی شو لطفاً)) هوسوک از شوک این پیام زود به کوک نشونش داد و با هم به طرف ویلای خارج از شهرشون راه افتادن البته ویلا به کوک تعلق داشت ولی هردوشون رفتن اونجا به محض اینکه رسیدن گفت: _واقعا نمیدونم چرا هیونگ اینقد یهویی اینطوری پیام داد نگران میشه آدم آخه _منم نمیدونم ولی بهش اعتماد دارم _راستی چطور باهاش آشنا شدی؟ _هیچی یروز ک رفته بودم خرید دیدمش و خب پیشنهاد داد منم قبول کردم خیلی عجیب بود ولی حس خوبی میداد بهم حس گرما نمیدونم ی همچین چیزی _واقعا چطور اینقدر راحت اعتماد میکنی هیونگ _نمیدونم احساس میکنم ی حسی بهم میگه ک یه کی اعتماد کنم یه می نکنم مثلا اون روزی ک بهم حمله شد... در ویلا به صدا در اومد کسی داشت در میزد! کوک با نگاهی بهدهوسوک گفت:دارم میام! در رو باز کرد دوتا مرد تقریبا هم قد خودش جلوی در ایستاده بودن _بفرمایید؟ اونیکی ک قدش بلند تر بود با خونسردی کامل گفت: _سلام عصرتون بخیر آقای اممم جان هوسوک اینجا هستن؟ _بله کاری باهاشون دارین؟ _بله ی کاری پیش اومده ک بهتره با ما بیان هوسوک ک اسمشو شنیده بود اومد جلو و گفت: _سلام،برای چی باید بیام با شما؟ مردی ک قد نسبتا کوتاه تری داشت گفت: _سلام آقای جان عصرتون بخیر باید ی سری کار های اداری رو در قبال طراحی جدیدی ک برای ساختمان ما انجام دادین انجام بدین با ما میان؟ _اوه اون ساختمون؟یادم نمیاد کاری داشته باشه ولی باشه میام باهاتون فقط چند لحظه وارد خونه شد و وسایلش و برداشت(شارژر و گوشی :)) _هیونگ واقعا میخوای بری؟
_آره چیزی نمیشه گوشیمم همراهمه اگ چیزی شد میگم بت _باشه موفق باشی هوسوک از در خارج شد و سوار ماشین تمام مشکی شد ک جلوی در پارک شده بود. _چقدر تا مقصد فاصله داریم ؟ مردی ک داشت رانندگی میکرد گفت: _اینجا خارج از شهره حدودا ۲ ساعتی توی راه هستیم راستی من هیونجین هستم هوانگ هیونجین _خوشبختم هیونجین شی _من هم همینطور ایشون هم لی یونگ بوک هستن ک البته اگ میخوای بمیری باید اینجوری صداش کنی ما بهش میگیم فلیکس،لی فلیکس _هیون اینقد بزرگش نکن هوسوک شی من فلیکس ام راحتترم فلیکس صدا زده بشم ولی اگ یونگ بوک هم بگی اوکیم _اوووو باشه فلیکس شی راه طولانی و هوسوک خسته تر از این بود ک بیدار بمونه در نتیجه ترجیح داد تا رسیدن به شرکت استراحت کنه ولی خب هوسوک باهوش بود.معلوم بود اونا از طرف شرکت جدید نیومده بودن چون آرم شرکت جدید اصلا اینطور نبود(اون خیلی دقیق بود رو جزییات و فهمیده بود) اونا خیلی پولدار نبودن و فقط یک شرکت متوسط بودن و قدرت فراهم کردن همچین پرسنل و کارمند ها و همچین ماشینی نداشتن بهرحال هوسوک ب حسش اعتماد کرد احساس کرد ک جاش امنه پس راه رو خوابید با تکونی ک ماشین خورد بیدار شد رسیده بودن.اونا واقعا به شرکت رفته بودن در نتیجه نگرانی هاشو پس زد و بعد از پارک شدن ماشین پیاده شدن و هیونجین گفت: _آقای جان بفرمایید،طبقه پنجم رئیس منتظرتونن _ممنون،شما نمیاین؟ _نه ما از آسانسور کارکنان استفاده میکنیم _باشه وارد شد و طبقه پنجم رو زد درسته ک خارجش مثل همون شرکت بود ولی توش؟هه خیلی اممم میتونم برای توصیفش از کلمه باشکوه استفاده کنم؟هه معلومه کدمیشه چون داستان خودمه در نتیجه آره توش با شکوه بود البته از نظر هرکسی باشکوه نبود باید چشمای ی طراح ساختمان رو دارا بودین ک عمقش رو میفهمیدین بالاخره آسانسور با رسیدن به طبقه پنجم و اعلام(طبقه،پنجم)ایستاد و هوسوک از افکارش بیرون کشیده شد راهرو همونطور ک انتظار داشت راهرو با رنگ های شیکی تزیین شده بود(سفید و مشکی) دری ک روش عبارت (مدیر)نوشته شده بود ته راهرو قرار داشت رفت و درشو زد: _بفرمایید در رو باز کرد و وارد شد مردی ک احتمال میداد همون مدیر باشه بهش لبخند زد و گفت: _سلام آقای جانک خوش اومدین من جیسونگ هستم هان جیسونگ _سلام آقای جیسونگ خوشبختم _بفرمایید بشنین _ممنونم برای ی سری کار اداری اومدم یعنی با این عنوان من رو آوردن اینجا عینک دایره ایش رو روی صورتش جا به جا کرد و گفت: _عام راستش شما برای کار اداری اینجا نیستین _توی نقشه کشی مشکلی پیش اومده؟ _نه نه اصلا به اون مربوط نیست شما برای کارتون اینجا نیستین _پس دلیل اینجا بودنم چیه؟ _حمله اخیری ک بهتون شد حدود فکر کنم سه هفته پیش بود درسته؟ _بله ولی شما از کجا خبر دار شدین؟ _ما سازمان مثبت هستیم میدونم ک اسم خیلی ضایه ای عه ولی خب موسسمون این اسم رو گذاشت _آقای جیسونگ! _او بله ببخشید ما سازمان مثبت هستیم در برابر سازمان منفی _واقعا؟امتظار دارین من این چیزا رو باور کنم؟ببخشید ولی اصلا نمیفهمم انگار اومدم مهد کودک من اینجارو ترک میکنم و بلند شد که بره
_کیم تهیونگ و پارک جیمین دو نفری ک بهتون حمله کردن از قوی ترین مامورین سازمان مقابل بودن شما از پارک جیمین کتک خوردین _ش...شما از کجا میشناسیدشون؟ _میشینین تا براتون توضیح بدم؟خلاصش میکنم دنیا به دو بخش مثبت و منفی تقسیم میشه وقتی ک تعداد افراد این دو قشر برابر باشن دنیا در متساوی قرار داره و همه چی خوب و رو به راه پیش میره اما مشکلات از موقعی شروع شد که رئیس اون یکی سازمان یعنی منفی سعی میکنه ک مثبت ها افرادی مثل شما رو از بین ببره و توی این راه به صورت دیوونه کننده ای داره تلاش میکنه ولی ما هم همینجوری ننشستیم تا تساوی دنیا ها از بین بره با جمع آوری افرادی مثل شما و آموزش دادنشون در مقابلشون می ایستیم افرادی با این حد از انرژی مثبت مثل شما خیلی کم پیدا میشن توی تاریخ میتونم گاندی و مادر ترزا رو مثال بزنم اما در مقابلش کسایی مثل هیتلر و رهبران کره شمالی از قدرتمند ترین منفی های دوران ان میبینیم همه اینا دارای تساوی ان دو نفر خوب و به اصطلاح دو نفر بد! ولی الان ک فکر حاکمیت به دنیا به سر چوی یونجون رئیس اون سازمان و دستیارش کریستوفر بنگچان زده ماهم باید بیش از پیش تلاش کنیم دستیارم شمارو تا اتاقتون همراهی میکنه حتما خسته شدین!اوه راستی تا زمان اتمام آموزش پیش ما به سر میبرین (جوری ک انگار میدونست گفت) اگر کسی منتظرتونه بهش خبر بدین _باشه ممنونم ولی... ولی اگر نخوام پیش شما بمونم چی؟ _خب انتخاب با خودتونه اول بهتره بگم منفی ها فقط به مثبت ها آسیب نمیرسونن بلکه به خنثی ها یا همون آدم های معمولی هم آزار میرسونن و شکارشون میکنن.دوم اینکه اونا دارن با دوتا از اعضای قوی دیگشون برای حمله بهتون برنامه ریزی میکنن این دفعه جونتون توسط افراد ما معلوم نیست بتونه در امان بمونه یا نه؟! _پس،قبوله آقای جیسونگ من همکاری میکنم ولی در صورتی ک من نباشم به اطرافیانم فشار نمیاد برای گفتن جا و مکان من؟ _این احتمال هست ولی مامورین ما حواسشون هست ک اونها میخوان چیکار کنن _ممنونم ازتون آقای جیسونگ در رو باز کرد و با همون دستیار به سمت همون آسانسور حرکت کردن. دستیار جیسونگ خیلی ساکت بود وقتی به جای اینکه عمودی حرکت کنن با سرعت بالا افقی حرکت کردن جوری ک هوسوک تقریبا پرت شد با خونسردی فقط میله آسانسور رو نگه داشت (طبقه بی وان B¹) _بفرمایید آقای جان اتاق ۷۷۷ هم اتاقیتون هم، چند دقیقه دیگه از راه میرسه و کلیدی رو بهش داد _ممنونم و از آسانسور پیاده شد به طرف ته راهرو حرکت کرد. اتاقش اتاق نبود انگار ی تیکه از قصر یا بهشت بود ی همچین چیزی اتاق با رنگ های سفید و طلایی و مشکی تزئین شده بود و خیلی باب میلش بود تختی ک توی اون قرار داشت دو طبقه بود ولی راحت بنظر میومد حموم و دستشویی هم انتهای اتاق خودنمایی میکرد دوتا کمد در چپ و راست اتاق وجود داشتن البته پنجره اتاق ک با پرده های آبی و سفید پوشیده شده بود رو بهتره از قلم نندازیم واقعا دیزاینر اونجا ی هنرمند واقعی بود! تصمیم گرفت اول به کوک زنگ بزنه بعد از دوتا بوق: _سلام هیونگ صداش خوابآلود بود _اوه سلام جونگکوکی خواب بودی؟ _منتظر زنگت بودم _ممنونم من چند وقتی برای این پروژه اینجا هستم _واو یعنی چقدر _کوک جام امنه اگ یونگی زنگ زد بگو جاش آمنه _باش شب... صداش قطع شد ک نشون میداد خوابش برده زیر لب گفت((کیوت))و رفت تا دوش بگیره حواسش بود ک حوله و لباس از کمد سمت راست برداره. حموم اونجا تقریبا متوسط بود وان داشت و خیلی خیلی معمولی بود وقتی ک دوش گرفت لباساشو پوشید و بیرون رفت. و هم اتاقیشو دید...
مرسی که این پارت رو خوندی:] پارت بعدی سوپرایز داره اونم خیلی زیاددد:″)
کامنت و لایک هم دیگه یادت نره😂💛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یسس میدونستممم
توی پارت اول من جیمین و تهیونگ رو تصور میکردم😂😂
👏😹
عالی بود ادامه بده 💜
تنکس🥺💛✨
های مای بیوتیفول ریدر•-•🦋💜
پارت ⁴ داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡
عانیو-!•-•🌴🍓
ویویاینمیدا^^-!☁️🫐
نیمفندوممپاستلهست-!•-•🥡🍓
خوشحالمیشمفنمبشی^^-!🍤🌸
- - - -🌘- - - -
مایلبهپین؟^^-!🌘🌸